مِن های ِ مَن



بی خوابی دیشب اَمانم را بریده ، گرسنگی هم .خانومی که کنارم نشسته گهگاهی سرش را از کتاب قرآن بلند می کند،چشمانش را می چرخاند سمت صفحه گوشیم که ببیند چه تایپ می کنم. دکمه ی آستین لباس مشکیم کنده شده و لبه های آستین همین طور برای خودشان ول و وول این طرف و آن طرف می روند.

کسی می گوید: بفرمایید شام ! با وحشت نگاهش می کنم .شام رفتن نرگس؟ 

بوی حلوا توی ذوق می زند . خاله خانوم با اینکه نایی در بدن ندارد برای هزارمین بار فریاد میزند : نرگس . خب . نرگس چی؟ احمقانه منتظر جمله بعدش هستم.بوی گلاب به انتهایی ترین پرز های بویایی ام چسبیده و از سرم بیرون نمی رود.گره روسریم را شل تر می کنم اما . هوا خفه است .

نیاز مبرمی به غش کردن دارم . به این که دوز بالایی از مورفین به خودم تزریق کنم و ساعت ها بخوابم .چشم راستم هی می پرد. معده ام می سوزد.

گفته بودم از گوشی اندروید متنفرم؟ از گالری و باکس پیام ها متنفرم؟ . بیشتر از این که متنفر باشم ترسیده ام! عکسی ببینم،پیامی را بخوانم.

رفت و آمد ها زیاد شده . سبد گل های روی میز هم. مهمان های مزاحم همه اکسیژن های توی خانه را بلعیده اند و هی با فین و فین شان روی اعصابم راه می روند. هندزفیری وا مانده ام را گم کرده ام . حالا علاوه بر آدم های توی خانه در و دیوار خانه هم صدا می زنند: نرگس . هندزفیری وامانده ام را می خواهم . 


پاییزی که اینقدر مَلَس و پر شر و شور . اَندکی هم آغشته به افسردگی پس از نتایج کنکور ، شُروع شود را باید با تمام وجود بَلعید. با تک تک سلول های درون ریز و برون ریز! یعنی همین که اِمروز کوله ام را برداشتم و راهم را به جای ِ مدرسه به سمت ِ خیابان شُلوغ سَعدی کج کردم . هَمین که به جُبران تمام شِعر هایی که در طی این یک سال نَخوانده بودم ، توی کتاب شَهر قدم زدم ، عَطر کتاب هارا نفس کشیدم و بعد از کُلی بالا و پایین کردن قفسه ها ، با دو کتاب از کاظم بهمنی ،خوشحال و خَندان خودم را روی نیمکت سبز توی پارک پرت کردم و کتاب هایم را طوری بغل کردم که انگار جنسی قیمتی را در آغوش دارم . خوب است !

یعنی پاییز آمده تا به جای تمام بی مهری هایی که زندگی را به کاممان تَلخ کرد،مهر بپاشد و عشق بدواند توی رَگ و پی وجودمان !

هَرچند. پاییز اِمسال . کافه گردی های مُداوم نَدارد .بوی ِ قهوه و سیگار های ارزان قیمت بَهمن که رویشان به مُضحک ترین شکل ممکن می خواهد مرگ و زندگی را به تصویر بکشد، نَفس کشیدن ندارد . بَغل های مُحکم مُحکم . بوسه های یواشکی ملت را دید زدن ندارد. با اینکه پاییز اِمسال ثانیه به ثانیه اش را دلتنگ تر از هَمیشه زندگی می کنیم . و . دلتنگ تر هم خواهیم شُد . امّا.

هنوز هم پاییز اَست. هَنوز هم می شود روی بَرگ های زرد و نارنجی که از روی درخت افتاده اند قدم زد و صدای خش خش شان را شنید .هَنوز هم می شود  چوب های نیم سوخته را بو کشید و به وَجد آمد . هَنوز هم می شَود ، هندزفیری در گوش فَرهاد ،عارف ، شَجریان و سیاوش قمیشی پِلی کرد و خِیابان های نا آشنارا بالا و پایین کرد . هَنوز هم کلی جَدول هست که قَدم هایمان خاطره ای با آن ها ندارند . هنوز هم یکدیگر را داریم:))

هرچند از دور . هنوز هم پاییز هست :))


پُشت تلفن ساعت ها با هم گریه کردیم .حتی قَبل از اینکه به هَم سلام کنیم هم. مُخابرات گرامی هم دوبار تِلفُن را قطع کرد!

می خواستم زنگ بزنم به آقا یا خانُم مسئول تلفن ِ خانه مان و بگویم : جِنابتان می میرد انشاالله که بُگذارد ما دو دقیقه با کسی اختلاط کنیم ؟؟!  تِلفن است . کُلیه که نیست  !!! پولش را هم از جیب مبارک پِدر باید بِدهیم . امّا نگفتم !

یعنی بادیدن ساعت شمار تلفن خانه مان پشیمان شدم و به این نتیجه رسیدم که اگر به همین مِنوال پیش برود باید کلیه هایَم را هم برای قَبض تلفن بدهم !!!

ساعت ها گریه کردن حالم را بهتر نکرد! نه تنها بهتر نکرد بلکه عَلاوه بر آن حس مُضخرف ، سَردرد تَهوع آوری که باعث شُد دوبار سَنگفرش زیبای خیابان با استفراغم مُزین شود به هَمه ی حس های مُتناقض آن روزم افزوده شود !!

(و البته کمی حس عَذاب وُجدان!! من باب حآل مردمی که صحنه ی بالا آوردنم را دیده بودند !! )

حال ِ عاشقی را داشتَم که قَرار است مَعشوقش را به خانه بخت بِفرستد( صدالبته که این اتفاق هزار برابر بدتر از رتبه شارژی در کنکور آوردن  است !!! ) . حال ِ آجُرشکسته ای که به یاد می آورد چگونه با آجرهای دیگر خانه ای مُحکم و زیبا بوده است( خیلی بی ربط بود وَلی حقیقتا هَمچین حسی داشتم) !!!

آرزوهایم را برباد رفته می دیدم . رویاهایَم را . می دانید از چه حسی حرف می زنم ؟؟! یک نوع خلا ذهنی .وقتی که چیزی را از دست می دهیم و جای خالیش حسابی توی چشم می زند . آنقدر توی چشم که دلمان می خواهد حُفره وامانده را با چیزی پُر کنیم شاید کمتر اذیتمان کند!!

از اینکه  یک آزمون 4 ساعته فَکسنی مَرا زمین زده بود حرصم می گرفت . اینکه یک سال دیگر باید مُنتظر می ماندم تا پدر بگذارد بروم دنبال علاقه ام غصه ام می شُد .آنقدر بی رَمَق شده بودم که توان راه رفتن نداشتم و روی سَبزه های پارکی که در آن لحظه اصلا نمی دانستم کجاست، ولو شدم .دستانم را از هم باز کردم و به آسمان خیره شُدم.مِثل آدم های گیج و منگ . مِثل کسی که توی حُبابی گیر اُفتاده است و چیزی از اتفاقاتی که دور و برش در حال وقوع است نمی فهمد. یا می فهمد و باورشان نمی کند .!

لَحظه ای چشمانم را بستم و سعی کردم احساسات وامانده ام را طبقه بندی کنم امّا . چیزی درونم فرو ریخته بود. چیزی شکسته بود . آن قدر بد که طول می کشید تا تکه های شکسته را جمع کنم و دوباره به هم بچسبانم . می دانید از چه حسی حرف می زنم  ؟؟؟!

چَشمانم را باز کردم و دوباره به آسمان نگاه کردم . این مَن حالا حالا ها سَرپا نمی شُد !

 

 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سیب من دستگاه کپی استوک و ستگاه چاپ روی تیشرت فلاشینگ پارامیس زندگی با بورس فروش مبل قسطی در کرج منادی نیکان نمونه جدیدترین فایل ها دوفرشته آسمانی اموزش تولید محتوا نمونه سوال